زن که باشی...
زنــــ کـــه بـاشـــی ترسهای کوچکی داری!
از کوچه های بلند، از غروب های خلوت
از خیابان های بدون عابر می ترسی
از صدای موتور سیکلت ها ودو چرخه هایی که بی هدف در کوچه پس کوچه ها می چرخند!
زنــــ کـــه بـاشـــی
عاقبت یک جایی... یک وقتی... به قول شازده کوچولو!
دلت اهلی یک نفر می شود و
دلت برای نوازش هایش تنگ می شود...
حتی برای نوازش نکردنش
تو می مانی وقلبی که لحظه دیدار تند تر می تپد
سراسیمه میشوی
بی دست وپا میشوی
دلتنگ میشوی
دلواپس میشوی
دلبسته میشوی
می فهمی که نمی شود...
نمی شود زنـــ بـــود و عــاشـــقــــ نبود
دست خودت نیست
زنــــ کـــه بـاشـــی ...
گاهی دوست داری تکیه بدهی... پناه ببری...
دست خودت نیست
زنــــ کـــه بـاشـــی ...
گاهی رهایش میکنی وپشت سرش آب میریزی
وقناعت میکنی به رویای حضورش
به این امید که او خوشبخت باشد...
دست خودت نیست
زنــــ کـــه بـاشـــی ...
همه دیوانگی های عالم را بلدی!
نظرات شما عزیزان: